محل تبلیغات شما

عزیزان من



از دانشگاه که برگشتم، نامی انگار یاد چیزی افتاده باشه سریع رفت سراغ کاپشنش و من رفتم دستهام را بشورم. نامی پشت در با هیجان منتظر بیرون اومدن من بود اول فکر کردم جیش دارد، گفتم: بیا تو نامی

اومد تو مشتش را باز کرد، خودش کمی جا خورده بود، کف دستش یک گل خیلی کوچک له شده بود. سرش را بالا کرد و گفت: مامان این گل را برای تو آوردم.

من هم تا جایی که می‌توانستم ابراز احساسات کردم و گل را کنار گذاشتم. بعد از مدتی دوباره پرسید: مامان گلت کو؟ گفتم کنار گذاشتم حالا برش میدارم، خیلی قشنگه.

گفت: دوستش داری؟

گفتم: خیلییی

گفت: چون من را دوست داری؟!

گفتم: معلومه خیلی دوستت دارم.


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

Carolyn's blog cusiharis هرگز تنها نخواهی رفت You’ll never walk alone nocujage وبلاگ نمایندگی بنیان مشهد cheap replica watches vuparpudisp دست نوشته هایی برای بانو جان حرفهایی هست برای گفتن (آرمان عقدك) roudadepa