از دانشگاه که برگشتم، نامی انگار یاد چیزی افتاده باشه سریع رفت سراغ کاپشنش و من رفتم دستهام را بشورم. نامی پشت در با هیجان منتظر بیرون اومدن من بود اول فکر کردم جیش دارد، گفتم: بیا تو نامی
اومد تو مشتش را باز کرد، خودش کمی جا خورده بود، کف دستش یک گل خیلی کوچک له شده بود. سرش را بالا کرد و گفت: مامان این گل را برای تو آوردم.
من هم تا جایی که میتوانستم ابراز احساسات کردم و گل را کنار گذاشتم. بعد از مدتی دوباره پرسید: مامان گلت کو؟ گفتم کنار گذاشتم حالا برش میدارم، خیلی قشنگه.
گفت: دوستش داری؟
گفتم: خیلییی
گفت: چون من را دوست داری؟!
گفتم: معلومه خیلی دوستت دارم.
درباره این سایت